به گزارش شهرآرانیوز، ایمان کرخی متولد ۱۳۶۳ نیشابور، فرزند مرتضى کرخی و برادرزاده عباس کرخی است که اولی در شعر فولکلور نیشابوری قامت بلندی دارد و دومی در غزل و مثنوی. شاید همین باشد که او حالا هم شاعر و ترانهسراست و در نشریاتی، چون هفتهنامههای «خیامنامه» و «خاتون شرق» قلمزده و هم دستی به مجسمهسازی، طراحی صحنه و گویندگی رادیو دارد. در این میان شاعری، اما پررنگتر از دیگر هنرهاست؛ چرا که از سال ۱۳۷۹ به سراغ آن رفته است و تا امروز نیز با وسواس زیاد دوام دارد.رگههای این وسواس را میتوان در انتشار اشعارش نیز دید؛ خروجی بیش از دو دهه شاعری او فقط یک مجموعه غزل آوانگارد است به نام «فوتوپیا». این کتاب که سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات ایهام چاپ شده و در جمع آثار موردتوجه چهارمین دوره جایزه کتاب سال غزل نیز قرار گرفته است، شاعری را برملا میکند که بیش از هر چیز زبان روزگار معاصر را میداند. با ایمان کرخی در روزی برفی از شاعری و دیگر کارهایش حرف زدهایم. همراه شوید.
با این سؤال شروع کنیم که چه چیزی شما را به سمت شعر هل داد؟ حس و حال شخصی یا حضور در فضایی آکنده از شعر!
به نظرم هر دو. این حس و حال را از کودکی داشتهام و ازآنجاکه تمام کودکان شاعرند، در جایی حس و حال شاعرانهام با فضای اطرافم - که چندین شاعر در آن زیست دارند- آمیخته و کار را به اینجا کشانده است. البته این را هم بگویم که تنها کسی که احتمال میرفت از این داستان قسر در برود من بودم، چون با آنکه از کودکی شعر حفظ میکردم و کتاب شعر هم میخواندم، خیلی دیرتر از اطرافیانم آن را شروع کردم و تازه هفدهسالگی بود که جدی دنبالش کردم. بااینحال باور دارم که زیربنای شعریام در دورانی رقم خورده است که نمیدانستم توانایی شعر گفتن دارم.
چرا میگویید دیر؟
منظورم نسبت به دیگر اعضای خانواده است. پدربزرگم از دوره دبستان شروع کرده بود، پدرم همینطور، خواهرها و برادرم هم همینطور خیلی زود رفته بودند سراغ شاعری.
به نظرت این همراهی همیشگی باعث نمیشود شعر برای شاعر، به یک شوخی تبدیل شود؟ یعنی از آن حالت موهبتگونه - که در نظر دیگران بزرگ است- در بیاید و برای شاعر بدل به چیزی عادی و طبیعی شود که دستبرقضا خیلی خوب هم از عهده انجامش برمیآید؟
خب همه چیز بعد از مدتی تکرار به امری عادی بدل میشود. تکرار سرایش حالت الوهیت شاعر و شمایل موهبتگونه شعر را محو میکند و اصلا کار شاعر همین است که به همه ثابت کند «شاعر هستند».
وقتی شاعر سخنی را میگوید و همه با آن ارتباط میگیرند و آن را حرف خود میدانند، بدین معناست که آنها هم بالقوه امکان سرایش آن را داشتهاند، اما توانشان به دلایل فنی و حرفهای به فعل نرسیده است.
خود من سعی میکنم در شعر جدی باشم، اگرچه روزگار خیلی این اجازه را نمیدهد، چون من شغل دیگری دارم و درآمدم از مسیر شعر نیست.
ازاینجهت نمیتوانم تماموقت روی شعر تمرکز کنم و کارهایی را انجام بدهم که لازم است. از این وجه، شعر یک شوخی است میان امور زندگی، اما اگر در همین حین، من به قوت و توشه فرهنگی - که لازمه آرتیست بودن است- برسم، میتوانم آن جدیت لازم را با همین امر شوخی برسانم. این را هم بگویم که بین خودم تا شعر ناب فاصله زیادی میبینم و آنچه را مدنظرم هست به جز در چند شعر و در حد بارقههایی کوچک اتفاق نیفتاده است.
این فاصله را چطور باید کم کرد؟
بالاخره برای رسیدن به یک قله باید از مسیرهای مشخصی رفت و مسیر رسیدن به شعر ناب، زیستن آن است. چطور؟ با فیلم خوب دیدن، موسیقی خوب شنیدن، نقاشی هنرمندانه دیدن، رفیق درست داشتن، قرین کتابهای بزرگان بودن و... اینها هستند که مسیر را به سمت آن هدف نهایی سوق میدهند.
دراینبین یک شاعر، تا کجا شاعر است و از کی و کجا شاعر نیست؟ منظورم این است که چیزی آدم را بهعنوان شاعر تعریف میکند؛ بودن در آن فضایی که شما میگویید یا داشتن خروجی که همان شعر است؟
این کار یک قاضی درست است و من آن قاضی نیستم. ماجرای این مراقبه طولانی خیلی ریز هست. به قول حافظ «پاسبان حرم دل شدهام شب همهشب/ تا درین پرده جز اندیشه او نگذارم» نمیشود گفت من تا قسمتی شاعرم و تا قسمتی نه. مثل یک هولوگرام میماند که یکذره نور در آن هست و در تمامش نیست. در زندگی شاعر، هم لحظات شاعرانه همیشه هست و گاهی هم همیشه نیست.
مخصوصا در جامعه ما که جهانسومی هستیم و برخی رفتارهای روزمره را هنوز به طریق درست و سالم بلد نیستیم این قضیه خیلی سخت است. اینجا روابطی که ما با اشیا، حیوانات و حتی خودمان داریم، بهگونهای در اوج خودشان نیست، اما در همین مرداب هست که آدم باید بتواند زندگی کند و نیلوفرانگی را در خودش تقویت کند تا شاید روزی به آن کلمه جادویی برسد.
همین نگاه باعث میشود که فرضا یکی مثل شما بعد از ۲۰ سال یک کتاب بدهد؟
همین نگاه وسواسگونه باعث شد، قدری دیرتر کتاب چاپ کنم. هر شعری را که میگفتم، مدتها بررسی و ویرایش میکردم و شاید هر پنج سال یکبار هم تصمیم به چاپ گرفته باشم و بهتبع آن کارها را ویرایش و قیچی کرده و به مجموعهای کم عیب و نقص از نظر خودم رسیده باشم، اما باز هم چاپ نکردهام تا شده بیست سال! وگرنه از همان شانزدهسالگی به قدر یک مجموعه شعر داشتهام. در اینباره معتقدم اول باید ببینیم که آیا این کلمات آنقدر ارزش دارند که مخاطبی را جذب کنند یا آنقدر لایه دارند که بتوانند فردی خاص را قانع کنند؟
اینطور فکر کردهام که ۵۶ غزل کتاب «فوتوپیا» از بین ۳۰۰ غزل انتخاب شدهاند و در نهایت هم دوستانم مشوق بودهاند که این اتفاق بیفتد. به هر ترتیب با این کتاب از بابت یک دوره زندگی شعریام راحت شدهام و میدانم خلاصه آن قسمت در قالب غزل است. البته در قالبهای دیگر هم سالهاست که کار میکنم از شعر سپید تا رباعی و ترانه که الان بیشتر روی همین آخری تمرکز دارم.
آن کارهای سپید، ترانهها و رباعیها کجا هستند، یا بهتر بگوییم آنها کی منتشر میشوند، بیست سال بعد؟
(میخندد) فکر نمیکنم، چون معلوم نیست اصلا باشم. خودم بودهام چاپ کتاب اینقدر طول کشیده، معلوم نیست در نبودم چقدر طول بکشد. البته به لطف فناوری تمامشان را تایپ کردهام؛ رباعیها، سپیدها، نیماییها و قالبی به نام مردمترانهها که زبان خاصی دارد. منتظر فرصتی هستم که شرایط نشر مساعدتر شود و آنها را چاپ کنم وگرنه به شکل الکترونیکی و در فضای مجازی ارائه میکنم.
شما البته سوای شعر به سراغ دیگر زبانهای هنری هم رفتهاید. به نظرتان چرا شعر هنر ماندگاری برای خود شاعر نیست؟ منظور این است که چرا شعر نمیتواند شاعرش را در حیطه کلمات نگه دارد و او بعد چندی به سراغ دیگر اشکال هنری هم میرود. به این خاطر میگویم که خودتان سوای شعر سراغ دیگر اشکال هنری هم رفتهاید؟ چه چیزی میخواستید که شعر به شما نداد؟
اتفاقا شعر انسان را اغنا و ارضا میکند. دلیلش این نیست که خلأیی در شعر هست، این خلأ در خود شاعر هست. وقتی نمیتوانم تماموقت به شعر و ملزوماتش بپردازم و مجبورم برای زندگی و امرارمعاش کار دیگری بکنم، همینطور مجبورم آن قسمتهایی از زندگی را که در دنیای شعر در دسترسم نیست در دنیای هنر دیگری جستوجو کنم تا نیازم را مرتفع کند. اگرچه شعر مادر هنرها باشد و همه چیز را بشود با آن توضیح داد، اما فرضا یک مجسمه را نمیتوان در شعر جا داد.
برای خود من در رأس همه این تجربیات شعر هست و در رأس آن نیز، غزل است. منتها این مانع نمیشود مجموعهای را به زبان سپید نگویم یا یک مجسمه نسازم. هر کدام یک مدیای متفاوت است، اما همه به یک جا ختم میشود و آن؛ «نوآوری» است. فرخی سیستانی میگوید «سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر»
در نهایت همه از یک خوان کرم استفاده میکنیم و آن هنر خالص است که هرچه صادقتر باشد، مخاطب را بیشتر تحتتأثیر قرار میدهد. این راهم بگویم که نسبت به آنچه که در هنرهای دیگر انجام میدهم هیچ ادعایی ندارم و فرضا نمیگویم «مجسمهسازم».
برای چیدمان شعرهای کتاب بر مبنای زبان و فضازمان عمل کردهام. دورههای زمانی و فکری خاصی که داشتهام و ربطی به تاریخ غزلها یا یک دوره مستمر زمانی ندارد. بر فرض شعری از سال ۸۴ و شعری از سال ۹۷ از نظر من یک زبان مشترک و یک فضازمان دارند. این شلختگی البته که از نظر بعضیها پسندیده نیست، اما میگویم شاعر در یک لوکیشن ولو ثابت، باز هم نمیتواند شعری مشابه شعر دیگرش بگوید. حضور این کتاب در جمع چهار اثر پایانی جایزه کتاب غزل مستقل حسین جلالپور به دلیل شعرهای مدرنش بود و همزمان به دلیل غزلهای کلاسیکترش برگزیده نشد.
گرچه از خزان آرزو پُره رگام / با بهار، خونمو عوض نمیکنم
من زبان سرخم و به هیچ صورتی / منطق جنونمو عوض نمیکنم
جای دُر و لعل سنگ خاره میکشم / روی سقف میهنم ستاره میکشم
پاک میکنم شبو، دوباره میکشم / رنگ آسمونمو عوض نمیکنم
من، امیر واژههای سخت و بی هلاک / پادشاه بی زمین و نعش بی مغاک
با کرور اشرفی و صد جریب خاک / زخمی از قشونمو عوض نمیکنم
میزنم به قلب کوهسار بی عبور / گوش میکنم به نالههای بوف کور
با پرنسس ترانههای قصر دور / کولی درونمو عوض نمیکنم
ممکنه عوض کنم ستون ستونمو / پای تو گذاشتم جنون و جونمو
تیشه خودم اگه بریزه خونمو / نقش بی ستونمو عوض نمیکنم
من پرنده نشسته بر کتیبهها / خسرو فصیح و لکنت خطیبهها
با وعید بالش زَر غریبهها / خار آشیونمو عوض نمیکنم